فکر کنم دیگه رسما زده به سرم... دچار خودآزاریِ مفرط شدم
راستش هر وقت که اعصابم خورده ناخودآگاه یه بلایی سرم میاد
یا وقتی غذا می پزم خودمو می سوزونم
یا دستمو می برم
خیلی بی حواس می شم............
و هروقت از این بلاها سرِ خودم میارم تابلوئه که یه چیزیم هست
امروز و دیروز به طرز ضایعی تابلوئم.. ولی یکی نیست بهم بگه چمه!!!!!!
فکر کنم آخرش وسط کارهای خونه به این وضعیت در بیام...
انقدر بَدَم میاد وقتی دلت می خواد بخوابی تو چشات 178تا آدم می تونن رفت و آمد کنن
وقتی هم باید بیدار باشی و خیرِ سرِت درس بخونی، با جکِ ماشین هم نمیشه پلکاتو باز نگه داشت
وقتی هم شرایط کاملا مساعده، نه تو خوابت میاد، نه خواب به زور میاد سراغت، حسّ درس خوندنت چنان می پره که با صدتا کامپیوتر خاموش کردن و پریز تلفن کشیدن و کلی کتاب پخش و پلا کردن هم بر نمی گرده سرِ جاش....................................
بییییییییییییییییییییییییییییییییییییییب...(سانسور شد)
همیشه فکر می کردم چون موضوع ها زیاده و فکّ ماها هم ماشالله خوب کار می کنه، همیشه حرف هست واسه گفتن و من یه وبلاگ نویس قهار میشم
زهی خیال باطل
حرف هست.. اما به زبون نمیاد که نمیاد
یه وقتایی انقدرررررررررررر دلت می خواد حرف بزنی... داد بزنی... هواااااار بکشی...
اونوقت یکی دستاشو گذاشته رو حلقت.. همچین با همه ی وجودش فشااااااااار می ده ها...
امروز از همون وقتاست....
از همون وقتا که این حرفه تا پشت دندونات میاد و این فکّ لعنتی باز نمی شه.....
گند بزنن به این زندگی.......
امروز صبح که بیدار شدم، با توجه به اینکه جمعه کنکور کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد اسلامی دارم... گفتم برم و یه سری به کتابا بزنم.. رفتم.. سر زدم... ولی از آونجا که همیشه تو رقابت با خواب، می بازم... درس خوندنم به این وضع در اومد